roozred


roozred

رزقرمز


داستانهای کوتاه

 

خودخدا

برف به سختی می بارید و همه جا سرد بود داخل پیاده رو پسرک فقیر با کفشهایی پاره نشسته بود و باحسرت به ویترین مغازه کفاشی نگاه می کرد و هرازگاهی سرش را بالا می برد و رو به خدا می گفت : خدایا چرا یک جفت کفش برای من نمی فرستی تا پاهایم یخ نزند زن جوانی که حرفهای پسرک فقیر را شنید اشک در چشمایش جمع شد و به مغازه کفاشی رفت و لحظاتی  بعد یک جفت کفش برای پسرک آورد و به او کادو داد پسرک فقیز که از شوق اشک ریخت گفت ببخشین شما خدا هستین زن جوان اشکهایش را پاک کرد و گفت : نه پسرم ولی من خدا رامی شناسم پسرک که با خوشحالی کفشها را پوشیدگفت آهان عیبی نداره از طرف من از خدا به خاطر کفشها تشکر کنین اما بهش بگین دفعه دیگه خودش آرزومو برآورده کنه چون دلم می خواد خود خدا را ببینم

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

طبقه دهم

بالاخره تصمیم خود را گرفتم امروز خودم را از پشت بام طبقه دهم آپارتمان به پایین نمی اندازم اما من واقعا بدبختم که وقتی هم تصمیم به خودکشی می گیرم آسانسور ساختمان خراب می شود ولی نباید کار را به تعویق بیندازم تا مبدا پشیمان شوم پس تصمیم میگیرم از راه پله های اضطراری که از پشت ساختمان به پشت بام راه دارد خود را به آن بالا برسانم در طبقه اول لیزا را دیدم که هنوز هم به عکس شوهرش که چهارماه قبل با یک دختر فرار کرد خیره شده است در طبقه دوم پیتر را که همه او را به اراده م دانند دیدم که دارد اشک می ریزد ذز طبقه سوم دنی ثروتمند را می بینم که دارد قرص افسردگی می خورد در طبقه چهارم هانگ که قرار است بعد از پیدا کردن کار ازدواج کند صفحات آگهی ها را ورق می زند در طبقه پنجم رز دوباره دارد با نامزدش تلفنی دعوا می کند مایکل در طبقه ششم با زنش جر و بحث می کند که چرا قمار باز است راشل هم در طبقه هفتم دارد اشک می ریزد که چگونه به بچه هایش بگوید پدرشان مرده ؟ در طبقه هشتم مری به شوهرش التماس می کند که او را طلاق ندهد در طبقه تهم جین و ادوارد هنوز هم بر سر بی احترامی به پدر و مادر همدیگر دارند ظرفها را بر سر هم می شکنند و... تا بالاخره به طبقه دهم می رسد لحظه ای با خود فکر می کنم انگار من از همه بدبخت تر نیستم و به جای رفتن به پشت بام از در بالکن وارد طبقه دهم می شوم و به همسرم پیشنهاد آشتی می دهم

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

مرد خوشبخت

تزار روسیه دچار بیماری روحی بدی شد به گونه ای که هر پزشمی که بالای سرش می رفت نمی توانست او را درمان کند تا اینکه پیرمردی که به ذکاوت مشهور بود بیماری تزار را تشخیص داد و گفت باید بگردید در سراسر روسیه و یک نفر که خود را خوشبخت می داند پیدا کنید و پیراهنش را بیاورید و برتن تزار کنید تا حالش خوب شود ماموران تزار شروع به جستجو کردند اما کسی را خوشبخت نمی دیدند آن که ثروت داشت مریض بود وآن که سالم بود پول نداشت آن که سالم بود و ثروت هم داشت از دست روزگار می نالید و... تا اینکه یک روز وسط بیابان به کلبه ای رسید و صدای مردی را شنید که می گوید خدا را صد هزار مرتبه شکر هم شکمم سیر است هم مریض نیستم و هم زن و فرزندان خوبی دارم خدایا من چقدر خوشبختم پسر تزار خوشحال شد و در حالی که صدها سکه طلا آماده کرده بود تا به پیرمرد بدهد وارد کلبه او شد و ازاو پرسید<< تو واقعا خوشبختی ؟ >> و مرد که جواب مثبت داد پسر تزار جلو رفت تا پیراهنش را از او بگیرد اما مرد از شدت فقر پیراهن برتن نداشت ؟


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: ارزو | تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |