خودخدا
برف به سختی می بارید و همه جا سرد بود داخل پیاده رو پسرک فقیر با کفشهایی پاره نشسته بود و باحسرت به ویترین مغازه کفاشی نگاه می کرد و هرازگاهی سرش را بالا می برد و رو به خدا می گفت : خدایا چرا یک جفت کفش برای من نمی فرستی تا پاهایم یخ نزند زن جوانی که حرفهای پسرک فقیر را شنید اشک در چشمایش جمع شد و به مغازه کفاشی رفت و لحظاتی بعد یک جفت کفش برای پسرک آورد و به او کادو داد پسرک فقیز که از شوق اشک ریخت گفت ببخشین شما خدا هستین زن جوان اشکهایش را پاک کرد و گفت : نه پسرم ولی من خدا رامی شناسم پسرک که با خوشحالی کفشها را پوشیدگفت آهان عیبی نداره از طرف من از خدا به خاطر کفشها تشکر کنین اما بهش بگین دفعه دیگه خودش آرزومو برآورده کنه چون دلم می خواد خود خدا را ببینم
طبقه دهم
بالاخره تصمیم خود را گرفتم امروز خودم را از پشت بام طبقه دهم آپارتمان به پایین نمی اندازم اما من واقعا بدبختم که وقتی هم تصمیم به خودکشی می گیرم آسانسور ساختمان خراب می شود ولی نباید کار را به تعویق بیندازم تا مبدا پشیمان شوم پس تصمیم میگیرم از راه پله های اضطراری که از پشت ساختمان به پشت بام راه دارد خود را به آن بالا برسانم در طبقه اول لیزا را دیدم که هنوز هم به عکس شوهرش که چهارماه قبل با یک دختر فرار کرد خیره شده است در طبقه دوم پیتر را که همه او را به اراده م دانند دیدم که دارد اشک می ریزد ذز طبقه سوم دنی ثروتمند را می بینم که دارد قرص افسردگی می خورد در طبقه چهارم هانگ که قرار است بعد از پیدا کردن کار ازدواج کند صفحات آگهی ها را ورق می زند در طبقه پنجم رز دوباره دارد با نامزدش تلفنی دعوا می کند مایکل در طبقه ششم با زنش جر و بحث می کند که چرا قمار باز است راشل هم در طبقه هفتم دارد اشک می ریزد که چگونه به بچه هایش بگوید پدرشان مرده ؟ در طبقه هشتم مری به شوهرش التماس می کند که او را طلاق ندهد در طبقه تهم جین و ادوارد هنوز هم بر سر بی احترامی به پدر و مادر همدیگر دارند ظرفها را بر سر هم می شکنند و... تا بالاخره به طبقه دهم می رسد لحظه ای با خود فکر می کنم انگار من از همه بدبخت تر نیستم و به جای رفتن به پشت بام از در بالکن وارد طبقه دهم می شوم و به همسرم پیشنهاد آشتی می دهم
مرد خوشبخت
تزار روسیه دچار بیماری روحی بدی شد به گونه ای که هر پزشمی که بالای سرش می رفت نمی توانست او را درمان کند تا اینکه پیرمردی که به ذکاوت مشهور بود بیماری تزار را تشخیص داد و گفت باید بگردید در سراسر روسیه و یک نفر که خود را خوشبخت می داند پیدا کنید و پیراهنش را بیاورید و برتن تزار کنید تا حالش خوب شود ماموران تزار شروع به جستجو کردند اما کسی را خوشبخت نمی دیدند آن که ثروت داشت مریض بود وآن که سالم بود پول نداشت آن که سالم بود و ثروت هم داشت از دست روزگار می نالید و... تا اینکه یک روز وسط بیابان به کلبه ای رسید و صدای مردی را شنید که می گوید خدا را صد هزار مرتبه شکر هم شکمم سیر است هم مریض نیستم و هم زن و فرزندان خوبی دارم خدایا من چقدر خوشبختم پسر تزار خوشحال شد و در حالی که صدها سکه طلا آماده کرده بود تا به پیرمرد بدهد وارد کلبه او شد و ازاو پرسید<< تو واقعا خوشبختی ؟ >> و مرد که جواب مثبت داد پسر تزار جلو رفت تا پیراهنش را از او بگیرد اما مرد از شدت فقر پیراهن برتن نداشت ؟
نظرات شما عزیزان:
|